استاد امده بود و او همچنان دستش زیر چانه اش تکیه گاه بود . داشت به این فکر می
کرد که چرا دیگران هر محبتی را از آدمها می بینند آن را فقط به این خاطر به
ذهن می سپرند که یک روز بتوانند با یک بی محبتی ای جبرانش کنند . منظور از محبت کردن این نبوده که کسی به خاطر او خودش را توی چاه بیندازد .
محبت از نظر او فقط یک سکوت ساده بوده که در مقابل اعصاب خردی های دیگران
می توان کرد . ما برای فرار از جبران محبتهای دیگران ، همهء محبتها را با بی
منتی کوچک می شماریم و باخود می گوییم : " هنری نکرده ! " در حالی که هرگز نمی
توانیم بفهمیم این آدم با تمام وجود ، خودش را نادیده گرفته و با تمام
اخلاص دارد به ما محبت می کند . او هرچه که بیشتر به واژهء محبت فکر می کرد بیشتر بهم می ریخت . بیخیال محبت کردن عرضه می خواهد که خیلی ها ندارند . . .